پِی رنگ



یک پیرمرد نحیف پای تلفن ایستاده بود. باجه تلفن همگانی توی خیابان. سر چهار راه. شلوغ. پر از صدا. گوشی توی دستش بود. با لرزش خفیف انگشتانش تکان می خورد. داشت حرف می زد.بلند بلند. با خیال راحت.
از کنارش رد شدم و دلم خواست از باجه تلفن زنگ بزنم.به یک نفر، هر روز، و با هم حال و احوال کنیم. صدا نرود. قطع کنم. دوباره شماره اش را بگیرم. اینبار اعتبار کارت تلفنم تمام شود. بروم یک کارت دیگر بخرم. با عجله برگردم پای باجه. نگران نگرانی آدم آن طرف خط باشم ،که نکند فکر کرده برایم اتفاقی افتاده.
یک روز هم باشد که زنگ بزنم و برندارد. دوباره.دوباره. باجه بعدی.باجه بعدی.بروم.چند ساعت بعد برگردم. باز هم گوشی را برندارد. فردا. فردا اما گوشی را بردارد. بگویم چقدر دل نگرانش شده ام. بگوید می دانسته زنگ می زنم. بارها. اما فلان اتفاق افتاده. بگویم عیبی ندارد. بگوید نمی خواسته این طور شود. بگویم می دانم. بگویم فراموشش کن. بگوید باشه، بگویم: حالا چطوری؟ بگوید: تو چطوری. اینها همه از باجه زرد تلفن همگانی.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها


bitcoinsara Mae's notes شایان سیستم جهرم اخبار و آموزش آی تی کامپیوتر و نرم افزار مطالب اینترنتی biggalaxy فروشگاه فایل تخفیف ZepoFile.ir مطالب اینترنتی Cathy's game خرید آسان
دزدگ